مهد کودک دو ستاره شازده کوچولو |
||||||||||||||||||
پنج شنبه 31 مرداد 1392برچسب:, :: 9:36 :: نويسنده : شازده کوچولو
مدارك مورد نياز جهت ثبت نام : • 3 قطعه عكس • فتوكپي شناسنامه • فتوكپي كارت واكسيناسيون • ارائه گواهي سلامت كودك از نظر بيماري انگل
پنج شنبه 31 مرداد 1392برچسب:, :: 9:28 :: نويسنده : شازده کوچولو
شیر
گاو میگه آی بچه ها منم که میدم شیر به شما خوب میدونین که من کیم اینهمه خوشحال از چی ام دو شاخ تیز به سر دارم یک تن پر هنر دارم علف می خورم شیر میشه ماست و کره پنیر میشه هر کی میخواد قوی بشه شیر بخوره روزی یه شیشه پنج شنبه 31 مرداد 1392برچسب:, :: 9:22 :: نويسنده : شازده کوچولو
شیر
گاو میگه آی بچه ها منم که میدم شیر به شما خوب میدونین که من کیم اینهمه خوشحال از چی ام دو شاخ تیز به سر دارم یک تن پر هنر دارم علف می خورم شیر میشه ماست و کره پنیر میشه هر کی میخواد قوی بشه شیر بخوره روزی یه شیشه پنج شنبه 31 مرداد 1392برچسب:, :: 9:14 :: نويسنده : شازده کوچولو
مهد کودک اومدم مهد کودک برای تاب سواری اومدم عکسمو بدم به یادگاری اومدم شعرای رنگ و وارنگ بخونم یه کتاب قصه از مربی بگیرم دفترمو بدین برم می خوام که نقاشی کنم مربیمه میخوامش دوسش دارم می پامش هر چی دارم تو دنیا میخوام بشه به نامش
پنج شنبه 31 مرداد 1392برچسب:, :: 8:54 :: نويسنده : شازده کوچولو
به نام خدا قصه ی مار زنگی یک روز گرم تابستان ،خانم مار زنگی از خواب بیدارشد.دمش را تکان داد و راه افتاد تا برود و کمی گردش کند.همین طور که بدنش را روی زمین می کشید و جلو می رفت، به تخته سنگی رسید که مامان مارمولک و پسرش روی آن نشسته بودند. مامان مارمولک همین که چشمش به مارزنگی افتاد،صدا زد:« سلام مار زنگی،داری کجا میری؟» مار زنگی فش فشی کرد و جواب داد:«علیک سلام، میرم کمی گردش کنم مارمولک گفت:«پسرکوچولوی من امروز خیلی بداخلاقه،ازخواب که بیدارشده،اخم کرده و حرف نمی زنه.یه کم دُمت را برایش تکان بده شاید خوشحال شود و بخندد.» خانم مارزنگی روبروی آنها کنار تخته سنگ ایستاد.دم زنگوله دارش را تکان داد.زنگوله های دمش مثل جغجغه صدا کردند.بچه مارمولک به دم او نگاه کرد و به صدای زنگوله ها گوش داد و از آن صدا خوشش آمد.از سنگ پایین پرید و کنار دم مارزنگی ایستاد و شروع کرد به خندیدن و شادی کردن. مارزنگی از او پرسید:«مارمولک کوچولو، از دمم خوشت آمد؟» مارمولک جواب داد:«بله،دم شما خیلی قشنگه،صدای خوبی هم داره.» مامان مارمولک گفت:«دستت دردنکنه خانم مارزنگی! بچه ام را خوشحال کردی.» مارزنگی خنده اش گرفت.بچه مارمولک هم خندید. مامان مارمولک گفت:« شما دوتا به چی می خندید؟» اما وقتی چشمش به بدن مارزنگی افتاد،خودش هم خنده اش گرفت. مارزنگی دست نداشت پا هم نداشت .مامان مارمولک گفت:«ببخشید به جای دستت درد نکنه،بهتره بگم خیلی ممنون.» خانم مارزنگی با خنده از آنها دورشد و به سمت صخره ها رفت تا زیر یکی از تخته سنگ ها استراحت کند. روی یکی از صخره ها یک آفتاب پرست نشسته بود.آفتاب پرست به مارزنگی سلام کرد و گفت:«خانم مارزنگی میدونستی که خیلی قشنگی؟دمت صدای قشنگی داره.بدنت هم پر از خال ها و نقش و نگاره.» مارزنگی گفت:«سلام توهم خیلی قشنگی.» و زنگوله های دمش را به صدا درآورد. آفتاب پرست گفت:«من گاهی رنگم را عوض می کنم.» مارزنگی پرسید:«چه وقت رنگ عوض می کنی؟» آفتاب پرست جواب داد:« وقتی عصبانی باشم یا ترسیده باشم، رنگ پوستم را عوض می کنم و به رنگ محیط اطرافم درمیام.» مارزنگی گفت:«آه! چه جالب!» و از آفتاب پرست خداحافظی کرد و به زیر یک تخته سنگ بزرگ خزید.او بدنش را جمع کرد سرش را روی دمش گذاشت و به خواب عمیقی فرو رفت. او خواب آفتاب پرستی را می دید که رنگش مرتب عوض می شد و به رنگهای مختلف در می آمد و خواب مارمولک کوچولویی که با شنیدن صدای جغجغه مانند دم او، می رقصید و می خندید و شادی می کرد. چهار شنبه 30 مرداد 1392برچسب:, :: 9:59 :: نويسنده : شازده کوچولو
موضوعات آخرین مطالب پيوندها
![]() نويسندگان
|
||||||||||||||||||
![]() |